Friday, December 18, 2009

Thursday, November 26, 2009

Giving up

مثل بند بازی که با لبخندی نقاشی شده به صورت روی طنابی به نازکی نخ راه می رود، دلهره دارم. می ترسد از این تماشاچی ها که هورا می کشند که چه شجاع است این بند باز و نمی دانند از ترس ها و نابه سامانی ها. می ترسد از آن ها که گمان می کنند چون وقت گذاشته اند و هزینه کرده اند برای دیدن او، تا به آخر رفتنش را باید ببینند و خبر ندارند از عمق زیر پاها. اگر آن بالا گریه اش بگیرد؛ اگر لبخند نقاشی شده اش پاک بشود؛ اگر ترسش را ببینند انبوه تماشاگران چه؟

به من کمک کن داویا

داویا نام خدای من است

Wednesday, November 25, 2009

For existence's sake

پیش تر اعتقاد داشتم - چقدر نوشتن این اعتقاد دارم به نظرم احمقانه ست - دنیا برای گذراندن اموراتش به قربانی نیاز دارد. و این قربانی شدن می تواند کاملا آگاهانه - انتخابی - باشد و یا در کمال بی خبری. اما به گمانم، قربانی ها نمی توانند چندان مهم باشند! روح جهان - خدا - بیش تر از این که قربانی بخواهد، کسانی را برای رنج کشیدن می خواهد. و البته رنج کشیدن برای دنیا با قربانی شدن برای آن فرق دارد. رنج کشیدن در اغلب موارد تحمیلی است

پ ن: چون اور فیلتر شده بود آدرس را عوض کردم، اما بدبختانه کامنت ها صفر شدند. چرا؟

Monday, November 23, 2009

Saturday, November 21, 2009

I'm sorry

گناه کرده ام آقا. آقای نازذنینم، آقای مهربانم. آقای همه چیز دانم. یک کاری کن. من باز گناه کردم. من دیگر کنترل هیچ چیز را ندارم. آدم بدی شده ام آقا. کارهایی می کنم که نباید. و هی تکرار می شوند. آقا من این را نمی خواهم. من رنجاندن بهترین کسانم را نمی خواهم. من میترسم آقا این ها که از کنترل من خارجند، این عصبانیت های لامصب، باز پیش بیاید. امشب باز کار بدی کردم آقا. هیچ توضیحی ندارم. این کار را کردم چون دلم شکست. چون صبر من کم است. چون من به شکل احمقانه ای حساسم. خودخواهم. من آدم بدی هستم آقا

آقا جان تو خوب می دانی، افکاری هست از گذشته، نه خیلی دور، تاریک ِ تاریک که درون سرم جمع می شوند و راهی برای خروج ندارند. من خودم نگه شان می دارم با وسواس و احتیاط و بعد فقط یک جرقه کافی است برای انفجاری که حالم را به گا بدهد و ویرانی شروع می شود با عصبانیت و تنفر از همه چیز. حالم خوب نیست آقا

آقا تو بگو، من چرا مثل آدمیزاد حرف نمیزنم تا این طور منفجر نشوم. به من بگو آقا. تو نمی گویی. من می گویم: چون من دیوانه ام. دیوانه اش هم می مانم. می مانم. آقا جان به او بگو، فقظ کمی از من پرستاری کند... به او بگو من را یک جایی گوشه ی قلبش بستری کند که هیچ وقت خوب نشوم. آقا من گریه نمی کنم

Sunday, November 1, 2009

Midnight chant

می دانید آقا، شما خیلی سادیسمی هستید؟ شما همه را می سوزانید. شما آن هایی که دوست تان دارند و دوست شان دارید را حتی بیشتر می سوزانید؛ در این دنیا. برای آن ها که دوست شان ندارید هم جهنم را دارید. بهشت دور است. آن بالا بالاهاست. ان ها که تقوی پیشه می کنند و عمل صالح را هم می کنند، به بهشت می روند. بهشت زنان زیبایی دارد که نوک پستان هایشان را تا تکان می دهند؛ از اسمان شکوفه ی گیلاس می بارد! بهشت شما، آقا جان، جای سرگرم کننده ای است برای شاعران، البته. من اما هر چه در نوک پستان زنان زیبا کنجکاوی کردم، زیبایی ندیدم. همه اش تهوع بود. اما در آن مومنان که در پی پستان زنان زیبا رفتند چیزهایی دیدم... البته آقا، شما بسیار بیناتر هستید. من را ببخشید آقا. من را که اول و آخر می سوزانید. ولی من از شما هم سادیسمی ترم، حتی. من از همین حالا که نه، از خیلی پیش سوزاندنم را شروع کرده ام. من این روح بیچاره ام را خیلی سادیسمی تر از شما می سوزانم؛ هر روز. آقای بیچاره ی من، چه چیز را می خواهی بسوزانی؟ خاکستر؟

پوف

Friday, October 9, 2009

You are my happiness.

خوشبخت بودن برای آدم ها فرق دارد. برای بعضی شهرت است. برای بعضی پول. برای بعضی سواد. برای بعضی هم ترکیب این ها! بعضی هم که بنده ی خوب خدا هستند؛ سلامتی را خوشبختی می دانند. البته همه ی این ها نمی توانند دوام داشته باشند. تلاش برای دوام شان دردسر است. خوشبختی همیشگی نیست. البته که نیست. یک تصور رایج دیگر از خوشبختی هم وجود دارد. یعنی گمان می کنم رایج باشد! بودن در کنار کسی که دوست ش داریم. به این تفسیر از خوشبختی احترام میگذارم و آن را باور دارم. با معیارهای من، نرسیدن به همه چیزهایی که شاید هر کسی دلش می خواهد - پول، شهرت و... - اهمیتی ندارد. فکر می کنم رسیدن به ثبات، به این که تا حدودی نگرانی ها در مورد این چیز ها رفع بشود کافی است. تنها چیزی که اهمیت دارد آرامش است. این آرامش تنها در کنار آن یک نفر محقق می شود. این شکلی از خوشبختی است که می شود برای همیشگی بودنش تلاش کرد و هم لذت برد


Friday, October 2, 2009

The home

به دیوار اتاق ت تکیه داده باشم یا جایی دیگر، آشپزخانه یا نشیمن، فرقی ندارد. خانه بدون تو دلتنگ است. دلتنگ ماست. حرف نمیزند. گریه می کند: تیک تاک... تیک تاک... دیوار زیر ساعت نم دارد. میگویم: دارد می آید. فردا ظهر می رسد. آرام بگیر. شرم کن از این همه بی قراری کودکانه ات، دیوانه... پنجره را برایش باز می کنم.هوای مهر ماه خنک است. خانه اما، خیال دود سیگارت را دارد که پای پنجره می گیرانی. دیوارهای اتاق م صدا می دهند: ترق تروق... سکسکه می کند انگار. سر گذاشته روی شانه ی اتاق ت و سکسکه می کند. اسم دارویش چی بود؟ آمپول هم دارد... فایده ندارد، باید همه چیز را به حال خودش گذاشت تا که بیایی. بعد، چراغ اتاق ت که روشن بشود، صدای در اتاق ت یا راه رفتنت در خانه بیاید یا بوی سیگارت را که بشود شنید و یا صدایت که می پرسی:خوبی...؟  همه چیز خوب میشود

Saturday, September 26, 2009

Soulmate

خدا را شکر که هستی

بعضی وقت ها اتفاقی می افتد. ساده است. اتفاق می افتد مثل مایعی چرب که روی همه چیز بپاشد. کش بیاید و لیز بخورد. همه چیز را چسبناک کند. هر چیز تاریک ذهنم، از آخرهای ذهنم بیرون بخزند و راه بروند و من را نشان بدهند به یکدیگر و من نگاه میکنم به دست هایم هستند، به پاهایم هستند... می آیند که یکی بشوند با من، گاهی وقت ها که نیستی

خدا را شکر که می آیی

بعضی وقت ها امید گم می شود. نمی دانم کجایم. پشت میز تحریر هستم، نیستم. زیر دوش هستم، نیستم. تو خوابی، نگاهت میکنم، نیستم. موزیک گوش می دهم، آنجا هم نیستم. تو خانه نیستی، خانه ام، نیستم. گم شده ام. دیر میکنی، پیدا نمی شوم. طولانی که می شود، دهنم صاف می شود یک قدری که سر گم شده ام را بغل بگیرم و بگویم: گریه کن... کجا ماندی پس؟ آخر اغوش تو، تنها آن یکی جایی است که فقط امید در ان پیدا میشود

خدا را شکر که دارم ات

بعضی وقت ها هیچ کس نیست. انگار فقط من هستم. هیچ کس دیگری نیست. ساکت م. پرده که تکان می خورد خوشم می آید. فریدون گوش می دهم، خوشم می آید انگار او هم ساکت است. اما تو را به خدا... تو ساکت نباش

Sunday, September 20, 2009

My queer song

یک ترانه می خواستم؛ پر از خشونت ِ سرشار از نابرابری، برای شنیدن در راهی به درازای حماقت ِ آدم ها، که نمی فهمند.
یک ترانه می خواستم برای پسری، که بخواند، در جاده ای بی پایان. پسری که با پاهای برهنه روی اسفالت داغ بدود با یک ریتم ِ تند مثل بوی قیر ِ سوخته و نرم مثل قیر داغ.
و بشود بوی خاک باران خورده، زیر پوست ِ چسبناک ِ راه، که همراه ِ آن پسر می خزد، هماهنگ با لرزش ِ اندام هایش...  زیر پوست.
و ترانه ای که بخواند سرسخت، بیا پسر، این جاده آخر ندارد ...