Monday, November 22, 2010

Orpixel

ادبیات روح آدمیزاد را فاسد می کند
اگر چنین چیزی - روح - وجود داشته باشد



Saturday, April 3, 2010

It's raining

نمی دانی
من هم نمی دانم که تو بدانی یا نه، خوب می شود یا بد
باران نم نم اش خوب است
تند که می زند سرد ام می شود
دست خودم نیست
یعنی دیگر ان قدر زیر این باران ها مانده ام که همه چیزم نم کشیده است
دیگر نمی توانم
چیزی میخواهی بگویی؟ نگو
حوله را برایم بیاور
یادم بیاور که باید شامپو بخرم و ژل شستشوی صورت، هر دو دارند تمام میشوند
تو نمی آیی زیر باران؟
سیگارت خاموش می شود ولی
سیگارت را تمام کن
سرد است ولی
چرا دست هایت را باز نمی کنی؟
آنقدر که زیر بغل های ات پیدا بشود
چرا اجازه نمی دهی این ابرها که میبارند از زیر بغل های ات بگدرند بعد ببارند
گرم ببارند
باران گرم ببارد
گرم مثل سینه ات که بوی جنگل های مرطوب را می دهد
جایی که همیشه آنجا صدای یک جور پرنده می اید
صدای اش این طوری است
بوم بوم بمان
دوست ات دارم

Tuesday, March 16, 2010

Private solitude

نمی دانم چطور باید بگویم. اولین باری نیست که نمیدانم و نمی توانم منظورم را حالی تان کنم. شاید دلیل سکوت های من که آزارتان می دهد همین باشد. من بلد نیستم طوری حرف بزنم که بفهمید. چه انتظاری می توانم داشته باشم وقتی حرف نمی زنم یا طوری حرف میزنم که شما نمی فهمید، علم غیب که ندارید یا پشت ذهن من را که نمی بینید. باز به شما حق می دهم گلایه کنید که امید روز به روز منزوی تر می شود. باور کنید نه به این خاطر است که دلم بخواهد از شما دور بمانم یا این را به خاطر کسی بخواهم. اصلا هیچ فکری پشت این انزوا خواهی نیست. نیازی هم نیست. وظیفه یا اجباری هم نیست. این اتفاق می افتاد چون قسمتی از من این تجربه را می خواهد. الان جایی ایستاده ام آن قدر دور از دوست ها و خانواده ام که اگر سعید دستم را رها کند، میتوانم بنویسم: تنها هستم. فکر نمیکنم کسی این تنهایی را بفهمد، چیزی است شبیه حرف هایم

Sunday, February 14, 2010

Military service

11/ 10/ 88
وقتی همه چیز غم انگیز است، به چه می توان پناه برد؟
12/ 10/ 88
محبوب من شانه های پهنی دارد، آن قدر که می تواند من را با تمام غم هایم، نابه سامانی هایم، در آغوش بگیرد
13/ 10/ 88
چیزهایی هست ساده، در این حوالی که دارم عین شادی های ناب اند: سرخی آسمان هنگام صبح، صدای جیغ پرندگان، کبوتران فربه ای که گاهی دیده می شوند و همه یک شکل اند، خاکستری با خط های سیاه
16/ 10/ 88
مسجدی هست، همین روبرو که گنبد دو رنگی دارد. نیم سیاه، نیم نقره ای که غروب ها پاتوق کلاغان غمگین است
19/ 10/ 88
باید باور کنم، زندگی در این مکان، همین درختان کاج اند که نومیدانه با شاخه های آویخته مخروط های کوچک چوبی شان را سمت زمین نشانه رفته اند
20/ 10/88
این روزها اگر می گذرند، به بهانه ی تلفن های ساعت یک بعد ظهرند که صف بایستیم، نوبتم بشود وصدایت را بشنوم و بخندیم و شب ها به هیجان صدای تو را شنیدن با صدای هر زنگ تلفن از جا بپرم با این که می دانم این تلفن می تواند برای نود و هشت نفر دیگر باشد
21/ 10/ 88
اینجا پسر کردی هست به نام احمد که صدای خوشی دارد. ترانه ای هست از مامک خادم که می خواند " باران، باران...". این را که می شنوم هروقت، تو می آیی جلوی چشم هایم... امشب که احمد برایم کردی خواند، آهنگی به نام " تو را به یاد دارم" باز اشک آمد به چشم هایم. پرسیدم "دوستت دارم" به کردی چه می شود؟ خندید که یار داری؟ گفتم که دارم. گفت می شود " اَتوم خوش دَوِ"
24/ 10/ 88
سخت است و می گذرد. خوب دوام آورده ام اینجا
25/ 10/ 88
خدای من فقط یک نام است: داویا. فقط می شنود. داویا خدای ناتوانی است. اعتقاد به خدای توانا، همراه ترس است. ترسیدن اذیتم میکند
1 /11/ 88
سوز می آید از سمت میدان با باران... آخر هفته ها فرصت پیدا می کنی ببینی هفته ای که گذشت چقدر سخت بوده است
2/ 11/ 88
زندگی در اینجا آسان نمی شود مگر فراموش کنی دل خوشی هایت چیست. از که و کجا و چه چیزهایی دور افتاده ای
5/ 11 / 88
گفته اند سنگر دو نفره بهتر از یک نفره است. ساختنش  آسان تر است. نگه داشتنش آسان تر است. امنیت دارد... راست می گویند، اما سنگری که ما ساختیم، ساختنش آسان نبود، نگه داشتنش آسان نبود... دلم برای سنگرمان تنگ است. بی سنگر می جنگم
6/ 11 /88
همه ی تنظیمات را انجام داده ام. گونه ام را می چسبانم به قنداق. خط نشانه را می سازم. تصویرش را هم. نفسم را حبس می کنم و بعد ماشه را در دو مرحله می چکانم. شلیک می کند با صدای خیلی ترسناکی و می کوبد پای چشمم... گونه ام درد میکند. اسلحه سنگین است، روی دست هایم نمی ماند. به حسین که پوکه ها را می گیرد، می گویم: چند تا مانده؟ می گوید: دو سه تا. هر بار که می پرسم همین را می گوید تا چهلمین پوکه را می گیرد و می گردد دنبال آنهایی که گم کرده است
7/ 11 /88
روز های بدتری هم داشته ام
8/ 11/ 88
خیال هم آغوشی با تو، تو در لباس نظامی، با دو کهکشان ستاره روی شانه هایت
9/ 11 /88
بیست و یکم تمام می شود

Friday, December 18, 2009

Thursday, November 26, 2009

Giving up

مثل بند بازی که با لبخندی نقاشی شده به صورت روی طنابی به نازکی نخ راه می رود، دلهره دارم. می ترسد از این تماشاچی ها که هورا می کشند که چه شجاع است این بند باز و نمی دانند از ترس ها و نابه سامانی ها. می ترسد از آن ها که گمان می کنند چون وقت گذاشته اند و هزینه کرده اند برای دیدن او، تا به آخر رفتنش را باید ببینند و خبر ندارند از عمق زیر پاها. اگر آن بالا گریه اش بگیرد؛ اگر لبخند نقاشی شده اش پاک بشود؛ اگر ترسش را ببینند انبوه تماشاگران چه؟

به من کمک کن داویا

داویا نام خدای من است

Wednesday, November 25, 2009

For existence's sake

پیش تر اعتقاد داشتم - چقدر نوشتن این اعتقاد دارم به نظرم احمقانه ست - دنیا برای گذراندن اموراتش به قربانی نیاز دارد. و این قربانی شدن می تواند کاملا آگاهانه - انتخابی - باشد و یا در کمال بی خبری. اما به گمانم، قربانی ها نمی توانند چندان مهم باشند! روح جهان - خدا - بیش تر از این که قربانی بخواهد، کسانی را برای رنج کشیدن می خواهد. و البته رنج کشیدن برای دنیا با قربانی شدن برای آن فرق دارد. رنج کشیدن در اغلب موارد تحمیلی است

پ ن: چون اور فیلتر شده بود آدرس را عوض کردم، اما بدبختانه کامنت ها صفر شدند. چرا؟