Saturday, September 26, 2009

Soulmate

خدا را شکر که هستی

بعضی وقت ها اتفاقی می افتد. ساده است. اتفاق می افتد مثل مایعی چرب که روی همه چیز بپاشد. کش بیاید و لیز بخورد. همه چیز را چسبناک کند. هر چیز تاریک ذهنم، از آخرهای ذهنم بیرون بخزند و راه بروند و من را نشان بدهند به یکدیگر و من نگاه میکنم به دست هایم هستند، به پاهایم هستند... می آیند که یکی بشوند با من، گاهی وقت ها که نیستی

خدا را شکر که می آیی

بعضی وقت ها امید گم می شود. نمی دانم کجایم. پشت میز تحریر هستم، نیستم. زیر دوش هستم، نیستم. تو خوابی، نگاهت میکنم، نیستم. موزیک گوش می دهم، آنجا هم نیستم. تو خانه نیستی، خانه ام، نیستم. گم شده ام. دیر میکنی، پیدا نمی شوم. طولانی که می شود، دهنم صاف می شود یک قدری که سر گم شده ام را بغل بگیرم و بگویم: گریه کن... کجا ماندی پس؟ آخر اغوش تو، تنها آن یکی جایی است که فقط امید در ان پیدا میشود

خدا را شکر که دارم ات

بعضی وقت ها هیچ کس نیست. انگار فقط من هستم. هیچ کس دیگری نیست. ساکت م. پرده که تکان می خورد خوشم می آید. فریدون گوش می دهم، خوشم می آید انگار او هم ساکت است. اما تو را به خدا... تو ساکت نباش

Sunday, September 20, 2009

My queer song

یک ترانه می خواستم؛ پر از خشونت ِ سرشار از نابرابری، برای شنیدن در راهی به درازای حماقت ِ آدم ها، که نمی فهمند.
یک ترانه می خواستم برای پسری، که بخواند، در جاده ای بی پایان. پسری که با پاهای برهنه روی اسفالت داغ بدود با یک ریتم ِ تند مثل بوی قیر ِ سوخته و نرم مثل قیر داغ.
و بشود بوی خاک باران خورده، زیر پوست ِ چسبناک ِ راه، که همراه ِ آن پسر می خزد، هماهنگ با لرزش ِ اندام هایش...  زیر پوست.
و ترانه ای که بخواند سرسخت، بیا پسر، این جاده آخر ندارد ...