یک ترانه می خواستم؛ پر از خشونت ِ سرشار از نابرابری، برای شنیدن در راهی به درازای حماقت ِ آدم ها، که نمی فهمند.
یک ترانه می خواستم برای پسری، که بخواند، در جاده ای بی پایان. پسری که با پاهای برهنه روی اسفالت داغ بدود با یک ریتم ِ تند مثل بوی قیر ِ سوخته و نرم مثل قیر داغ.
و بشود بوی خاک باران خورده، زیر پوست ِ چسبناک ِ راه، که همراه ِ آن پسر می خزد، هماهنگ با لرزش ِ اندام هایش... زیر پوست.
و ترانه ای که بخواند سرسخت، بیا پسر، این جاده آخر ندارد ...
5 comments:
ناززززززززززززززززززززززم
مرسی برگشتی
بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
...
ترانه ی تو سالهاست که ساخته شده
به قدمت افسانه ها و عظمت دریاها
با ریتمی آرام و پر شور
که برای شنیدنش باید تا ته جاده دوید
...
خوش اومدی امیدرضا
نمی دونی چقدر بد بود دیدن صفحه خالی وبلاگ سابقت
خوشحالم که هستی حالا
...
کاوه - در خلوتگاه
http://3rd-eye.blogfa.com
خوبه
آدمها که نمی فهمند
آن ترانه همین است که مینویسی و آنهایی که خواهی نوشت. بگذار این ترانه تمامنشدنی باشد
Post a Comment