Sunday, February 14, 2010

Military service

11/ 10/ 88
وقتی همه چیز غم انگیز است، به چه می توان پناه برد؟
12/ 10/ 88
محبوب من شانه های پهنی دارد، آن قدر که می تواند من را با تمام غم هایم، نابه سامانی هایم، در آغوش بگیرد
13/ 10/ 88
چیزهایی هست ساده، در این حوالی که دارم عین شادی های ناب اند: سرخی آسمان هنگام صبح، صدای جیغ پرندگان، کبوتران فربه ای که گاهی دیده می شوند و همه یک شکل اند، خاکستری با خط های سیاه
16/ 10/ 88
مسجدی هست، همین روبرو که گنبد دو رنگی دارد. نیم سیاه، نیم نقره ای که غروب ها پاتوق کلاغان غمگین است
19/ 10/ 88
باید باور کنم، زندگی در این مکان، همین درختان کاج اند که نومیدانه با شاخه های آویخته مخروط های کوچک چوبی شان را سمت زمین نشانه رفته اند
20/ 10/88
این روزها اگر می گذرند، به بهانه ی تلفن های ساعت یک بعد ظهرند که صف بایستیم، نوبتم بشود وصدایت را بشنوم و بخندیم و شب ها به هیجان صدای تو را شنیدن با صدای هر زنگ تلفن از جا بپرم با این که می دانم این تلفن می تواند برای نود و هشت نفر دیگر باشد
21/ 10/ 88
اینجا پسر کردی هست به نام احمد که صدای خوشی دارد. ترانه ای هست از مامک خادم که می خواند " باران، باران...". این را که می شنوم هروقت، تو می آیی جلوی چشم هایم... امشب که احمد برایم کردی خواند، آهنگی به نام " تو را به یاد دارم" باز اشک آمد به چشم هایم. پرسیدم "دوستت دارم" به کردی چه می شود؟ خندید که یار داری؟ گفتم که دارم. گفت می شود " اَتوم خوش دَوِ"
24/ 10/ 88
سخت است و می گذرد. خوب دوام آورده ام اینجا
25/ 10/ 88
خدای من فقط یک نام است: داویا. فقط می شنود. داویا خدای ناتوانی است. اعتقاد به خدای توانا، همراه ترس است. ترسیدن اذیتم میکند
1 /11/ 88
سوز می آید از سمت میدان با باران... آخر هفته ها فرصت پیدا می کنی ببینی هفته ای که گذشت چقدر سخت بوده است
2/ 11/ 88
زندگی در اینجا آسان نمی شود مگر فراموش کنی دل خوشی هایت چیست. از که و کجا و چه چیزهایی دور افتاده ای
5/ 11 / 88
گفته اند سنگر دو نفره بهتر از یک نفره است. ساختنش  آسان تر است. نگه داشتنش آسان تر است. امنیت دارد... راست می گویند، اما سنگری که ما ساختیم، ساختنش آسان نبود، نگه داشتنش آسان نبود... دلم برای سنگرمان تنگ است. بی سنگر می جنگم
6/ 11 /88
همه ی تنظیمات را انجام داده ام. گونه ام را می چسبانم به قنداق. خط نشانه را می سازم. تصویرش را هم. نفسم را حبس می کنم و بعد ماشه را در دو مرحله می چکانم. شلیک می کند با صدای خیلی ترسناکی و می کوبد پای چشمم... گونه ام درد میکند. اسلحه سنگین است، روی دست هایم نمی ماند. به حسین که پوکه ها را می گیرد، می گویم: چند تا مانده؟ می گوید: دو سه تا. هر بار که می پرسم همین را می گوید تا چهلمین پوکه را می گیرد و می گردد دنبال آنهایی که گم کرده است
7/ 11 /88
روز های بدتری هم داشته ام
8/ 11/ 88
خیال هم آغوشی با تو، تو در لباس نظامی، با دو کهکشان ستاره روی شانه هایت
9/ 11 /88
بیست و یکم تمام می شود