Saturday, November 21, 2009

I'm sorry

گناه کرده ام آقا. آقای نازذنینم، آقای مهربانم. آقای همه چیز دانم. یک کاری کن. من باز گناه کردم. من دیگر کنترل هیچ چیز را ندارم. آدم بدی شده ام آقا. کارهایی می کنم که نباید. و هی تکرار می شوند. آقا من این را نمی خواهم. من رنجاندن بهترین کسانم را نمی خواهم. من میترسم آقا این ها که از کنترل من خارجند، این عصبانیت های لامصب، باز پیش بیاید. امشب باز کار بدی کردم آقا. هیچ توضیحی ندارم. این کار را کردم چون دلم شکست. چون صبر من کم است. چون من به شکل احمقانه ای حساسم. خودخواهم. من آدم بدی هستم آقا

آقا جان تو خوب می دانی، افکاری هست از گذشته، نه خیلی دور، تاریک ِ تاریک که درون سرم جمع می شوند و راهی برای خروج ندارند. من خودم نگه شان می دارم با وسواس و احتیاط و بعد فقط یک جرقه کافی است برای انفجاری که حالم را به گا بدهد و ویرانی شروع می شود با عصبانیت و تنفر از همه چیز. حالم خوب نیست آقا

آقا تو بگو، من چرا مثل آدمیزاد حرف نمیزنم تا این طور منفجر نشوم. به من بگو آقا. تو نمی گویی. من می گویم: چون من دیوانه ام. دیوانه اش هم می مانم. می مانم. آقا جان به او بگو، فقظ کمی از من پرستاری کند... به او بگو من را یک جایی گوشه ی قلبش بستری کند که هیچ وقت خوب نشوم. آقا من گریه نمی کنم

No comments: