مثل بند بازی که با لبخندی نقاشی شده به صورت روی طنابی به نازکی نخ راه می رود، دلهره دارم. می ترسد از این تماشاچی ها که هورا می کشند که چه شجاع است این بند باز و نمی دانند از ترس ها و نابه سامانی ها. می ترسد از آن ها که گمان می کنند چون وقت گذاشته اند و هزینه کرده اند برای دیدن او، تا به آخر رفتنش را باید ببینند و خبر ندارند از عمق زیر پاها. اگر آن بالا گریه اش بگیرد؛ اگر لبخند نقاشی شده اش پاک بشود؛ اگر ترسش را ببینند انبوه تماشاگران چه؟
به من کمک کن داویا
داویا نام خدای من است
4 comments:
به ما کمک کند داویا
اونقدر شجاع بودی که رفتی بالای طناب و تا اینجاش اومدی
اونقدر برات کف می زنم که دستام به خون بیفته
سالن خالی هم که بشه صدای کف زدن پرشور منو خواهی شنید
بندباز من، پا رو چشمای من بذار...
بالاخره کامنتگیرت باز شد. یه چیزکی واسه این پست توی اون یکی وبلاگت نوشته بودم، خواستم یه چیزکی هم واسه یکی از کامنتهات بنویسم! راستش وقتی چند پست قبلی در مورد سولمیت نوشتی، نمی دونستم منظورت سولمیت خودته یا سولمیت وبلاگنویسی که نوشته هاشو خیلی دوست داشتم. همیشه فکر می کردم چقدر شما دو تا به هم میاین. آدمایی بی نهایت خوش قلب و مهربون که ندیده دوست داشتنی هستین. خوشحالم که می بینم هر دو سولمیت یکی هستن. خصوصا که مدتها بود نمی نوشت و ازش کاملا بی خبر بودم و حتی ایمیلم رو بی پاسخ گذاشته بود. وبلاگ رامتین بازگشت تو رو خبر داده بود و وبلاگ خودت خبری از سولمیت داشت. راستش انتظار رسیدن خبرهای خوب رو داشتم چون اوضاعم مدتیه که بهم ریخته ست و خبرهای خوب معمولا این موقعها می رسن. همونطور که وقتی همه چی روبراهه یه چیزی هم همیشه سر و کله اش پیدا میشه تا حالتو بگیره! بازم خوشحالم. واسه هر دوتاتون
پستت تو وبلاگ مشترک براده ها رو خوندم. راستش یه کمی بهم ریختم. امیدوارم فقط یک داستان باشه هرچند که از این داستانهای واقعی زیاده. داستان دختربچه هایی که از لحاظ ذهنی خیلی زود بالغ می شن دردناکه. دردی که با حمایت از مادر به نوعی تسکین داده میشه. ولی این وسط ظلم یکی و بدبختی اون یکیه که همیشه رو وای میسته. نمی خوام زیاد بهش فکر کنم وقتی برای درمون این دردها بیش از حد عاجزم.
پ ن: حالا که این کامنتگیر باز میشه مال براده ها باز نمیشه. ظاهرا ما "پی دوم" اختلاف فاز داریم همیشه!
Post a Comment