Thursday, November 26, 2009

Giving up

مثل بند بازی که با لبخندی نقاشی شده به صورت روی طنابی به نازکی نخ راه می رود، دلهره دارم. می ترسد از این تماشاچی ها که هورا می کشند که چه شجاع است این بند باز و نمی دانند از ترس ها و نابه سامانی ها. می ترسد از آن ها که گمان می کنند چون وقت گذاشته اند و هزینه کرده اند برای دیدن او، تا به آخر رفتنش را باید ببینند و خبر ندارند از عمق زیر پاها. اگر آن بالا گریه اش بگیرد؛ اگر لبخند نقاشی شده اش پاک بشود؛ اگر ترسش را ببینند انبوه تماشاگران چه؟

به من کمک کن داویا

داویا نام خدای من است

Wednesday, November 25, 2009

For existence's sake

پیش تر اعتقاد داشتم - چقدر نوشتن این اعتقاد دارم به نظرم احمقانه ست - دنیا برای گذراندن اموراتش به قربانی نیاز دارد. و این قربانی شدن می تواند کاملا آگاهانه - انتخابی - باشد و یا در کمال بی خبری. اما به گمانم، قربانی ها نمی توانند چندان مهم باشند! روح جهان - خدا - بیش تر از این که قربانی بخواهد، کسانی را برای رنج کشیدن می خواهد. و البته رنج کشیدن برای دنیا با قربانی شدن برای آن فرق دارد. رنج کشیدن در اغلب موارد تحمیلی است

پ ن: چون اور فیلتر شده بود آدرس را عوض کردم، اما بدبختانه کامنت ها صفر شدند. چرا؟

Monday, November 23, 2009

Saturday, November 21, 2009

I'm sorry

گناه کرده ام آقا. آقای نازذنینم، آقای مهربانم. آقای همه چیز دانم. یک کاری کن. من باز گناه کردم. من دیگر کنترل هیچ چیز را ندارم. آدم بدی شده ام آقا. کارهایی می کنم که نباید. و هی تکرار می شوند. آقا من این را نمی خواهم. من رنجاندن بهترین کسانم را نمی خواهم. من میترسم آقا این ها که از کنترل من خارجند، این عصبانیت های لامصب، باز پیش بیاید. امشب باز کار بدی کردم آقا. هیچ توضیحی ندارم. این کار را کردم چون دلم شکست. چون صبر من کم است. چون من به شکل احمقانه ای حساسم. خودخواهم. من آدم بدی هستم آقا

آقا جان تو خوب می دانی، افکاری هست از گذشته، نه خیلی دور، تاریک ِ تاریک که درون سرم جمع می شوند و راهی برای خروج ندارند. من خودم نگه شان می دارم با وسواس و احتیاط و بعد فقط یک جرقه کافی است برای انفجاری که حالم را به گا بدهد و ویرانی شروع می شود با عصبانیت و تنفر از همه چیز. حالم خوب نیست آقا

آقا تو بگو، من چرا مثل آدمیزاد حرف نمیزنم تا این طور منفجر نشوم. به من بگو آقا. تو نمی گویی. من می گویم: چون من دیوانه ام. دیوانه اش هم می مانم. می مانم. آقا جان به او بگو، فقظ کمی از من پرستاری کند... به او بگو من را یک جایی گوشه ی قلبش بستری کند که هیچ وقت خوب نشوم. آقا من گریه نمی کنم

Sunday, November 1, 2009

Midnight chant

می دانید آقا، شما خیلی سادیسمی هستید؟ شما همه را می سوزانید. شما آن هایی که دوست تان دارند و دوست شان دارید را حتی بیشتر می سوزانید؛ در این دنیا. برای آن ها که دوست شان ندارید هم جهنم را دارید. بهشت دور است. آن بالا بالاهاست. ان ها که تقوی پیشه می کنند و عمل صالح را هم می کنند، به بهشت می روند. بهشت زنان زیبایی دارد که نوک پستان هایشان را تا تکان می دهند؛ از اسمان شکوفه ی گیلاس می بارد! بهشت شما، آقا جان، جای سرگرم کننده ای است برای شاعران، البته. من اما هر چه در نوک پستان زنان زیبا کنجکاوی کردم، زیبایی ندیدم. همه اش تهوع بود. اما در آن مومنان که در پی پستان زنان زیبا رفتند چیزهایی دیدم... البته آقا، شما بسیار بیناتر هستید. من را ببخشید آقا. من را که اول و آخر می سوزانید. ولی من از شما هم سادیسمی ترم، حتی. من از همین حالا که نه، از خیلی پیش سوزاندنم را شروع کرده ام. من این روح بیچاره ام را خیلی سادیسمی تر از شما می سوزانم؛ هر روز. آقای بیچاره ی من، چه چیز را می خواهی بسوزانی؟ خاکستر؟

پوف