مثل بند بازی که با لبخندی نقاشی شده به صورت روی طنابی به نازکی نخ راه می رود، دلهره دارم. می ترسد از این تماشاچی ها که هورا می کشند که چه شجاع است این بند باز و نمی دانند از ترس ها و نابه سامانی ها. می ترسد از آن ها که گمان می کنند چون وقت گذاشته اند و هزینه کرده اند برای دیدن او، تا به آخر رفتنش را باید ببینند و خبر ندارند از عمق زیر پاها. اگر آن بالا گریه اش بگیرد؛ اگر لبخند نقاشی شده اش پاک بشود؛ اگر ترسش را ببینند انبوه تماشاگران چه؟
به من کمک کن داویا
داویا نام خدای من است