خدا را شکر که هستی
بعضی وقت ها اتفاقی می افتد. ساده است. اتفاق می افتد مثل مایعی چرب که روی همه چیز بپاشد. کش بیاید و لیز بخورد. همه چیز را چسبناک کند. هر چیز تاریک ذهنم، از آخرهای ذهنم بیرون بخزند و راه بروند و من را نشان بدهند به یکدیگر و من نگاه میکنم به دست هایم هستند، به پاهایم هستند... می آیند که یکی بشوند با من، گاهی وقت ها که نیستی
خدا را شکر که می آیی
بعضی وقت ها امید گم می شود. نمی دانم کجایم. پشت میز تحریر هستم، نیستم. زیر دوش هستم، نیستم. تو خوابی، نگاهت میکنم، نیستم. موزیک گوش می دهم، آنجا هم نیستم. تو خانه نیستی، خانه ام، نیستم. گم شده ام. دیر میکنی، پیدا نمی شوم. طولانی که می شود، دهنم صاف می شود یک قدری که سر گم شده ام را بغل بگیرم و بگویم: گریه کن... کجا ماندی پس؟ آخر اغوش تو، تنها آن یکی جایی است که فقط امید در ان پیدا میشود
خدا را شکر که دارم ات
بعضی وقت ها هیچ کس نیست. انگار فقط من هستم. هیچ کس دیگری نیست. ساکت م. پرده که تکان می خورد خوشم می آید. فریدون گوش می دهم، خوشم می آید انگار او هم ساکت است. اما تو را به خدا... تو ساکت نباش