نمی دانم چطور باید بگویم. اولین باری نیست که نمیدانم و نمی توانم منظورم را حالی تان کنم. شاید دلیل سکوت های من که آزارتان می دهد همین باشد. من بلد نیستم طوری حرف بزنم که بفهمید. چه انتظاری می توانم داشته باشم وقتی حرف نمی زنم یا طوری حرف میزنم که شما نمی فهمید، علم غیب که ندارید یا پشت ذهن من را که نمی بینید. باز به شما حق می دهم گلایه کنید که امید روز به روز منزوی تر می شود. باور کنید نه به این خاطر است که دلم بخواهد از شما دور بمانم یا این را به خاطر کسی بخواهم. اصلا هیچ فکری پشت این انزوا خواهی نیست. نیازی هم نیست. وظیفه یا اجباری هم نیست. این اتفاق می افتاد چون قسمتی از من این تجربه را می خواهد. الان جایی ایستاده ام آن قدر دور از دوست ها و خانواده ام که اگر سعید دستم را رها کند، میتوانم بنویسم: تنها هستم. فکر نمیکنم کسی این تنهایی را بفهمد، چیزی است شبیه حرف هایم
Alone in the thoughts
13 years ago